پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! بوی بهشت میوزد. برخیز، میوهی دل زهرا علیهاالسلام ! این مادر مظلومهی توست که به دیدارش آمده است. برخیز و به میهمانان خود خوش آمد بگو! میشنوی؟! این صدای لالایی برایت آشنا نیست؟! گویا نوای جبرییل است که میخواند؛ گهواره جنبان تو! بلند شو حسین جان! نباید چشم فاطمه علیهاالسلام تو را این گونه ببیند! خاکستر از ماه رخسارت، پاک کن! مادر آمده است؛ تا سر به دامانش بگذاری و سفرهی دل باز کنی ...
تشنگی، امانت را بریده بود؟ از کویر لبهایت، عطش فوّاره میزند؟گرما، بیدریغ میبارید؟هیچ کس نبود به یاریات بشتابد؟باید بازمیگشتی؛ باید با تکتکِ عزیزانت وداع میکردی. چقدر لحن وداع آخرت، غریبانه بود و بوی پرواز میدارد؛ بوی سفره طعم جدایی نگاهت، در نگاه مهربان خواهر گره خورد؛ بیهیچ حرفی، حتی میتوانستی، صدای شکستن قلبش را بشنوی!
برای آخرین بار، نوازشت را نثار کودکان کردی؛ کودکانی که تا چند لحظهای دیگر، تنها نوازش تازیانه را باید حس میکردند. صورتشان را عاشقانه بوسیدی؛ همان صورتهای معصومی که رد سیلی بر آن میماند.
و برای بار آخر، از عطر خوش بهشت آغوشت، سرشارشان کردی.
چقدر تصویر دور و چقدر اهل حرم، دلنگران، رستاخیز رفتنت را مینگریستند و چقدر ...!
...و ناگهان طنین صدایی، وجودت را لرزاند و قدمهای استوارت را به سُشدنت از خیمهها، جانکاه و دردناک بود ستی کشاند؛ صدایی که تو بسیار مشتاق شنیدنش بودی، در دل تاریخ پیچید:
بهار من! کمی آهستهتر رو************* کمی آرامتر سمت خطر رو
شب رفتن سفارش کرده مادر*********** ببوسم حلق پاکت را برادر
هنوز گلویت، طعم بوسههای خواهر را میدهد و بوی خوش آسمان را.
آن لحظه، نه تنها زینب علیهاسلام ، که ساکنان عرش، همه بر گلویت بوسه زدند.
تنها، وسط میدان ایستاده بودی و به روی شهادت لبخند میزدی؛ در نهایت زیبایی.
دلت زیر بار سنگینی این همه بیوفایی و نامردی، چگونه تاب آورد؟ چگونه حسین جان؟!
... ولی تو، باز هم لب به نصیحت گشودی، باز هم نور باریدی، باز هم امر به معروف و باز ... به خدا که کلام تو سنگ را بارور میکرد، درشگفتم، چطور در سنگِ دل این قوم اثر نکرد؟!
با من سخن بگو، ای سربریده در تنور! بگذار تاریخ، هزار بار این قصهی تلخ را بشنود. تو با تنی پاره پاره، در دل گودال، آه! که آن لحظه، جسمت چقدر به آسمانی پرستاره میمانست!
در آن سوی واقعه ـ کمی دورتر ـ درست روی تلّ زینبیّه، دو چشم ـ اندوهگین و دل نگران، قیامت این دقایق را به تماشا نشسته بودند.
شمر، خنجر بر گلوی افلاک نهاد. صدای ضجّهی ملایک، در آسمانها پیچید. جبرییل، سر برهنه، صورت خراشید و شیون کرد و پهلوی فاطمه علیهاالسلام ، یک بار دیگر شکست و خون خدا، تا ابد، مایهی آبروی کربلا شد ...
حرف بزن، ای سربریده بر خاکستر! از خرد شدن استخوانهایت، زیر سم اسبان بگو! به خدا که با شکستن هر قطعه از استخوانهایت، یک تکّه از عرش، ترک برمیداشت.
آه ای نور دیدهی زهرا! هیچ میدانی سر بریدهاش بر نیزه، چه به روز عالم آورد؟!
چقدر به موقع قرآن خواندی و به آرامش کلام وحی، توفان اندوه جانها را فرو نشاندی، که اگر چنین نمیکردی، خدا میدانست که سنگینی این داغ، با دلهای سوگوار، چه میکرد؟!
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! نمیخواهی به پیشواز مادرت بروی؟ امشب را سر به دامان مهربان مادر بگذار و آسوده بخواب! که کاروان کربلا شبهای تلخ بسیاری پیش رو دارد.
آرام جان فاطمه! امشب، سرت، خورشیدِ شب این تنور است و فردا، شمع محفل بیچراغ خرابهنشینان. امشب، تو میزبان مادری و فردا، دخترت میزبان تو.
امشب، سرت به دامان یاس کبود است و فردا، سر به دامان یاس سه ساله خواهی نهاد.
پلک بگشای ای آفتاب در تنور!
ای زداغ تو روان خون دل از دیده حور*****بی تو عالم همه ماتمکده تا نفخه صور
سر بی تن که شنیده است به لب سوره کهف*****یا که دیده است به مشکات تنور آیه نور
جان فدای تو که از حالت جانبازی تو***** در تف ماریه از یاد بشد شور نشور